×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

اسلام ناب محمدی

× تشریح اسلام تشریح عقاید اسلامی سوال و پاسخ شرعی مسایل اجتماعی داستانهای اسلامی معرفی بزرگان اسلام معرفی عارفان و موحدان اسلام
×

آدرس وبلاگ من

sarbazekhoda.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/thaiboxer

معرفی عارف بزرگ عرفان اسلامی شیخ عبدالقادر گیلانی

شخصيت و كرامت حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني(قدس سره)

شخصيت و كرامت حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني(قدس سره)

حضرت شيخ عبدالقادر در اندك زماني بر اقران خود فايق شد و از اهل روزگار خود متميز گشت وي در سال 521مجلس وعظ نهاد وي را كرامت ظاهر و احوال و مقامات عالي بوده است (پير گيلان كانون فروزان عرفان و پايگاه و تجلي گاه بزرگ عشق سرمدي و الهي در قرن پنجم هجري بود كه همه شوق ها و هيجانهاي پاك بشري را توحيد و ايمان و پرستش باريتعالي مي دانست.

ايمان عظيم شيخ به خداوند لايزال از يك روحيه خاص و باطراوت شرقي برخاسته است كه وراي بحث و جدل و استدلال بود

شرق اصولا مهبط الهام الهي است و او از دوران كودكي چنانكه گفته شد و گفته مي شود با ضميري روشن و قطع علايق از ظواهر دنيوي و قيل و مقالهاي عادي باطنش را مستعد جلوه گري انوار حقايق ميساختو افكار و عقايدش در همان زمان صباوت عاليتر از اقران و همسالانش بود كه در سن كودكي و جواني بشارتهاي الهي در او نمايان بود و خبر از چنين عارفي ميداد كه بتواند رئيس و موسس طريقه قادريه گردد و مفتخر به لقب سلطان الوليا شود .با توجه به گفتار و كردار و حالات حضرت شيخ مي توان گفت حضرت شيخ آنقدر رياضت كشيد تا آنجا كه هرچه مطلوبش بود بدست اورد و اين مرتبه همان مرحله عالي مقام است كه عرفا ميگويند در اين مرحله سالك گاهي به حق و گاهي به خود مينگرند و آنچه در كانون سلوك شيخ قرار گرفته بود حقيقت يا معرفت خدا بود.

شيخ اعتراف ميكند كه يازده سال در يك بنشستم و با خداي تعال عهد كرده بودم كه نخورم تا نخورانند و نياشام تا نياشامند يك بار چهل روز هيچ نخوردم بعد از چهل روز شخصي آمد و قدري طعام آورد و برفت و نزديك بود كه نفس من بر بالاي طعام افتد از بس گرسنگي گفتم والله كه از عهدي كه با خداي تعال بسته ام برنگردم شنيدم كه از باطن من شخصي فرياد مي كند((الجوع الجوع الجوع ))ناگاه شيخ ابو سعيد مخرمي(قدس سره)بمن بگذشت و آن آواز را شنيد و گفت عبدالقادر اين چيست ؟ گفتم اين قلق و اضطراب نفس است و اما روح برقرار خود است و مشاهده خداوند خود.گفت بخانه ما بيا و برفت.من در خود گفتم بيرون نخواهم رفت ناگاه ابولعباس خضر( عليه السلام) در امد و گفت برخيز و پيش ابو سعيد رو.رفتم دبدم كه ابو سعيد بر در خانه خود ايستاده است و انتظار من ميبرد،گفت: اي عبدالقادر آنچه من تورا گفتم بس نبود كه خضر را نيز مي بايست گفت؟!پس مرا به خانه در آورد و طعامي كه مهيا كرده بود لقمه لقمه در دهان من مي نهاد تا سير شدم بعد از آن مرا خرقه پوشانيد و صحبت وي را لازم گرفتم و نيز شيخ امام تقي الدين محمد واعظ لبناني در كتاب خود روضه الابرار و محاسن الاخيار مي گويد : همين كه عبدالقادر وارد بغداد شود خضر پيامبر بر او ظاهر شد و مانع ورودش به شهر شد و فرمود به من امر شده است كه تا هفت سال ديگر تو را از ورود به بغداد منع كنم پس هفت سال بر لب بغداد اقامت كرد و از گياهان تغذيه مي نمود به حدي كه گردن او رنگ سبز به خود گرفت. شبي براي عبادت بر خواست و ندائي شنيد كه اي عبدالقادر در شهر وارد شو آنگاه به بغداد وارد شد و آن شب كه شبي زمستاني و سرد بود حضرت عبدالقادر به تكيه شيخ حماد بن مسلم دباس آمد و شيخ حماد قبلا به مريدانش گفته بود كه در تكيه را ببندند و چراغ را خاموش كنند .شيخ در آن شب پشت در نشست و خداوند خواب را بر او مسلط نمود و مدتي خوابيد و محتلم شد . فورا بيدار شد و غسل كردو اين حالت هفت بار تكرار شد چون صبح شد در را گشودند و شيخ حماد به استقبال او برخواست و گرم اورا بوسيد و دست در گردنش انداخت و بخود فشرد و گريست و به او گفت: عبدالقادر فرزندم سعادت و دولت و كرامت امروز از آن ما و فردا ازآن توست چون اين دولت را يافتي عدالت و انصاف را رعايت كن ،شيخ محي الدين در يكي از ايام جوانيش كه در صحبت شيخ حماد بسر مي برد پس از آن كه صحبت وي را ترك كرد شيخ حماد فرمود اين عجمي را قدمي است كه بر گردن همه اوليا خواهد بود . هرگاه مامور شود بانك بگويد((قدمي هذه علي رقبه كل ولي لله ))و هر زمان آنرا بگويد همه اوليا گردن نهند . شيخ حماد در ماه مبار رمضان 525فوت نمود.

شخصيت و كرامت حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني(قدس سره)

در كتاب فتاوي الحديثيه شيخ ابن حجر و نيز در كتاب نفحات الانس آمده كه يكي از علماي شام پيشواي شافعيان عبدالله ابن عصرون گفته است ،در طلب علم به بغداد رفتم و ابن سقا در آن وقت رفيق من بود در نظاميه بغداد مشغول عبادت بوديم و زيارت صالحان ميكرديم در ان وقت در بغداد شخصي بود كه وي را غوث مي گفتند شايع بود كه هرگاه بخواهد پنهان و هرگاه بخواهد عيان مي شود من و ابن سقا و شيخ عبدالقادر كه وي هنوز جوان بود به زيارت آن غوث رفتيم ابن سقا در راه گفت از وي مسئله اي خواهم پرسيد تا ببينم چه ميگويد شيخ عبدالقادر گفت معاذالله معاذالله از وي چه چيزي بپرسيم من پيش وي ميروم و انتظار بركات او ميبرم . چون بر وي در آمديم اورا در جاي خود نديديم ساعتي بوديم و ديديم كه بر جاي خود نشسته پس از سر خشم در ابن سقا نگريست و گفت واب بر تو اي ابن سقا از من مساله اي مي پرسي كه جواب آن را ندانم مسئلع اين است و جواب آن ميبينم كه آتش كفر در تو زبانه ميزند بعد از آن به من نگريست و گفت اي عبدالله از من مسئله اي ميپرسي و ميبيني چه ميگويم مسئله اين است و جواب آن همانا كه دنيا را بنا گوش فراگيرد به من بي ادبي كردي .بعد از آن به شيخ عبدالقادر نگريست و وي را نزديك خود بنشاند و گرامي داشت فرمود اي عبدالقادر خداي و رسولش را را خشنود ساختي به خاطر ادبي را نگاه داشتي گويا ميبينم تورا در بغداد به منبر بر آمده اي و مي گويي ((قدمي هذه علي رقبه كل ولي الله )) و ميبينم اولياء وقت همه گردنهاي خود را پست كرده اند به خاطر جلال و اكرام تو پس در همان ساعت غايب شد و هيچوقت آن را نديديم . هرچه نسبت به شيخ عبدالقادر گفت واقع شد و ابن سقا به تحصيل علوم اشتغال بليغ نمود و بر اقران خود فايق شد و در بحث و مناظره آنچنان شهرت يافت كه با هركس مجادله كند او را ساكت و مبهوت مي نمود خليفه وي را بر رسالت به ملك روم فرستاد و پادشاه روم به فن آوري فصاحت و برتري او پي برد و از او تعجب كرد .كثيري از عابدان و دانشمندان نصراني را جمع آوري مي كرد سپس ابي سقا با آنان به مناظره و گفتگو پرداخت ابن سقا آنان را خاموش و عاجز گردانيد عظمتش نزد پادشاه بيشتر شد و امتحان وي سنگين شد پادشاه دختر خوب روي داشت نزد وي جلوه كرد و شيفته و حيرت زده اش كرد ابن سقا وي را از ملك خواست و طلب كرد كه به نكاح او در آورد . ملك گفت به شرط انكه نصراني شوي . اجابت كرد و با دختر ملك ازدواح نمود و پس از چندي ابن سقا مريض شد او را به بازار انداختنئد و در خواست غذا و كمك ميكرد كسي اورا جواب نمي داد . افسردگي شديد داشت ، شخصي كه او را ميشناخت از احوال و او پرسيد حماقت و رسوايي بود كه دامنگير من شد و تو نيز علت آن را ميداني باز پرسيد آيا از قرآن چيزي حفظ داري گفت خير مگر آيه ((ربما يود الذين كفروا لو كانو مسلمين))/آن شخص گفت پس از چندي باز او را ديدم كه تمام بدنش سياه شده مانند يك سوخته كامل در حال نزع بود و رو به قبله اش كردم رو به شرق كرد باز تكرار كردم دوباره رو به شرق كرد اين كار ادامه داشت تا اينكه روحش خارج شد و رويش يه شرق بود و همواره كلام آن غوث را به ياد مي آورد و علت بد بختي اش را بي ادبي و انكار نسبت به آن ولي ميدانست.عبدالله بن عصرون گفت اما من به دمشق رفتم سلطان صالح نورالدين الشهيد مرا احضار كرد و از من خواست كه مسئوليت اداره اوقاف را به عهده گيرم اجابت كردم و ثروت و سامان زيادي بر من ارزاني يافت .حقا گفتار آن آن ولي در همه ما صدق كرد .اين داستان به خاطر كثرت و عدالت ناقلان به حد تواتر معنوي رسيده . شامل بليغترين زجر و محكمترين ردع است بر منكرين اوليا الله كه مبادا منكران انان مانند ابن سقا گرفتار آن همه فتنه مهلك ابدي كه بدتر و بزرگتر از آن يافت نمي شود .از خداوند متعال مسئلت مي نمايم كه به خاطر ذات كريمش و حبيب رئوف و رحيمش ما را ازآن فتنه و هر فتنه ديگر محفوظ بدارد (آمين يا رب العالمين)

چند سال بعد از در گذشت شيخ حماد روز جمعه اي حضرت غوث الاعظم در رباط خود بالاي منبر معال تشريف داشت مجلس را وعظ ميگفت و عامه مشايخ قريب پنجاه تن حاضر بودند از جمله شيخ علي سهروردي و شيخ جاگير و قضيب البانموصلي و شيخ ابو سعيد قيلوي و شيخ ابوالنجيب حدقه بغدادي و شيخ مبارك بن علي و شيخ شهاب الدين سهروردي و غير از اين مشايخ كبار حاضر بودند در همين حال تجلي انوار حقاني بر قلب محبوب سبحاني حضرت شيخ عبدالقادر متجلي شد و سرمست باده محبت گرديد سخن ميگفت ناگهان گرم شد كلام از درون جان ميجوشيد و بر زبان جاري ميشد گويي ناگهان نوري كه افلاك را نمودار ساخت و فرمود((قدمي هذه علي رقبه كل ولي الله))(پاي من بر گردن تمام اولياست)در همين وقت كه شنوندگان مسحور كلامش بودند ديدند شيخ علي هيئتي اول از همه از منبر رفت و پاي شيخ بر گردن خو نهاد و به زير دامن شيخ درآمدو ساير مشايخ گردنهاي خود را پيش داشتند.

شيخ عبدالقادر همان انساني است كه مثنوي درباره اش سروده است

اين چنين آدم كه نامش مي برم گر ستـايم تـا قيـامت قــاصرم

كيفيت روحي شيخ هنگام سرودن اين شعر را چه كسي مي توان گفت؟!

مست خدائيم ما كي به خود آئيم ما

ساقي ما چون خداست باده سراب طهور

اين راز ونياز تحسين آميز شيخ را كمتر عارفي به خود جرات يا اجازه داده بود كه بگويد يا اعتراف كند.آثار عشق در زندگي حضرت غوث الاعظم بطور وضوح در آثارش مي توان ديد عشق آرامش روحي شيخ را به هم زده است اگرچه آرامش واقعي زندگي پس از مرگ نهفته است اما سنگيني بار عشق را بر دلش بر روحش بخوبي در غزل زير مي توان احساس نمود . شيخ مانن عشاق بزرگ جهان از منتهاي خوش و عيش و عشرت مي نالد و از فرط نشاط به ناله در مي آيدو مي گويد:

از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق

سـرگشته و بيچاره ام از دست عشق از دست عشق

اي كاشكي بودي عدم تـــا بــاز رسـتـي از عـدم

مي سوزم از سر تا قدم از دست عشق ازدست عشق

همه روز و شب ديوانه اي در گــوشــه ويــرانــه اي

گويم به خود افسانه اي از دست عشق ازدست عشق

محيي خدا راخوان و بس ايــن غــم نگو با هيچ كس

                                 نـعره مـزن زيـن سپس از دست عشق از دست عشق

سوز عشق و تب و تاب آن وي را وادار مي كند كه بي تابانه بسرايد:

بـي حـجـابـانـه درآ از در كاشـانـه مـا

كه كسي نيست بجز ورود تو در خانه مـا

مـرغ بـاغ ملكوتيم در ايـن ديـر خـراب

مـيشـود نـور تـجـلاي خـدا دانـه مـا

منكر نعره مـا گو كه به مـا عربـده كرد

تـا بمحشر شنـود نـالـه مسـتـانه مـا

شكرلله كه نمرديم و رسيديم به دوست

آفـريـن بـاد بـر ايـن همت مردانـه مـا

اين گفتار يك شاعر با يك انسان متعارف نيست .اين نيايش دل است كه از فروغ ذات سرمدي غرق شور و هيجان و اشتياق شده است. در اين لحظات مقدس نيروي عشق فرمانروا و حاكم است و شيخ بي تابانه عنان اختياردل بدست قدرت جادوئي عشق سپرده است شيخ به خاطر ارزش هاي والاي انساني ، مذهبي و اخلاقي و خدمات به جامعه ديني و الهامات آسماني مورد ستايش ايرانيان و مسلمان ماوراء قفقاز و شبه قاره هند و اعراب است راز شهرت او دراشعارش نيست بلكه در مشرب اصيل و عميق عرفاني و عملي او نهفته است . وي دين را چون مردمك چشم گرامي ميدارد و براي تمام مسلمانان بويژه صالحان و اهل بيت و خاندان هاي رسالت احترام خاصي قابل است . توصيف حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني در تحد توان اينجانب نيست فقط محض جلب رضاي خدا و پيروي از آيه (( وكونوا مع الصادقين)) و با توجه به روايت ((تنزل الرحمه عند ذكر الصالحين))است كه ميخواهم خاطر خود را با ياد و ذكر صالحان تسلي بخشم ، و گرنه ...

اين چنين آدم كه نامش مي برم گـر ستـايـم تـا قيـامـت قاصرم

مدد یا شاه گیلانی

 

             قصیده خمریه

 

        ازغوث الاعظم شیخ عبدالقادرگیلانی(قدس الله سره)

 

 

سقانی الحّب کاسات الوصال        فقلت لخمرتی نحوی تعالی

 

عشق، جامهای وصال رابه من نوشاند،پس من به شرابم گفتم به سویم بیا

 

سعت ومشت لنحوی فی کوءس    فهمت بسکرتی بین الموالی

 

به سرعت درجامهائی به سویم حرکت کرد ،ومن با مستیم به میان غلامانم رفتم

 

وقلت لسائر الاقطاب لمّوا            بحالی وادخلوا انتم رجالی

 

به اقطاب دیگر گفتم درنزدم جمع شده وداخل شوید زیرا شما مردان من هستید.

 

وهیموا واشربوا انتم جنودی       فساقی القوم بالوافی ملالی

 

بشتابید و بنوشید زیرا شما لشکرمنید ،پس آن قوم ازشراب کافی ام نوشیدند.

 

شربتم فضلتی من بعد سکری       ولا نلتم علوّی واتصالی

 

شما پس ازمستیم باقیمانده شرابم رانوشیدید ولی به مقام بالا واتصالی که به خدادارم نرسیدید.

 

مقامکم العلی جمعاً ولیکن            مقامی فوقکم مازال عالی

 

مقام همه شما والاست ولی مقام من همواره برتراز شماست

 

انا فی حضرت التقریب وحدی      یصرفنی و حسبی ذوالجلالی

 

من درجایگاه نزدیکی به خداتنهایم وخدای ذوالجلال مرا حرکت میدهد وحمایتم میکند.

 

اناالبازی اشهب کل شیخ         ومن ذا فی الرجال اعطی مثالی

 

من شاهین خاکستری دستگیر همه پیرانم ،مقامی که به هیچ مردی داده نشده است.

 

درست العلم حتی صرت قطبا    ونلت السعد من مولی الموالی

 

علم آموختم تا آنکه قطب شدم و از سوی مولای اولیا به سعادت رسیدم

 

کسانی خلعة بطراز عزم            و توجنی بتیجان الکمالی

 

خداوندبه اندازهءعزمم برمن خلعت پوشاند وبر سرم تاج کمال نهاد

 

واطلعنی علی سرّ قدیم              وقلدنی و اعطانی سئوالی

 

مرا بر رازی قدیم ودیرین آگاه کرد،به بندگیم گرفت ودرخواستم را به من اعطا کرد

 

طبولی فی السما والارض دقت   وشاءوس السعاده قدبدالی

 

طبل های من درآسمان وزمین به صدا درآمده وبانگ سعادتم آشکار شده

 

اناالحسنی والمخدع مقامی         واقدامی علی عنق الرجال

 

من حسنیم ومقامم والاست وقدم هایم برگردن مردان خداست

 

و ولانی علی الاقطاب جمعا         فحکمی نافذ فی کل حالی

 

مرا بر همه اقطاب ولایت وسرپرستی داد،پس حکم من در همه حالی لازم الاجرا ونافذ است.

 

نظرت علی الاقطاب جمعا          کخردله علی حکم اتصالی

 

به همه اقطاب نگریستم ودیدم که دربرابر حکم اتصالم همچون دانه خردلند

 

ولو القیت سرّی فی جبال            لدُکّت واختفت بین الرمالی

 

اگررازخود را در کوهها بیندازم درهم کوفته شده وریگی نرم میشود.

 

ولو القیت سرّی فوق نار            لخمدت وانطفت فی سرّحالی

 

اگر رازخود رابرآتش اندازم ،ازتاثیرسرّحال من پست وخاموش گردد.

 

ولوالقیت سرّی فوق میت           لقام بقدرة المولی مشالی

 

اگرسرّ خود رابرمرده ای بیندازم بة قدرت خدابرمیخیزد و به راه می افتد.

 

ولوالقیت سری فی بحار           لصار الکل غورافی الزوال

 

واگرسرّمرا دردریا بیندازند همه دریا فرورفته وازمیان میرود

 

وما منها شهور او دهور            تمرّ و تنقضی الّا اتالی

 

هیچ ماه وسالی نیست، مگرآن که قبل ازگذرکردن ورفتن نزد من می آید .

 

وتخبرنی بما یاتی و یجری          و تعلّمنی فاقصر عن جدالی

 

وازآنچه که خواهدآمد وگذشت خبرم داده آگاهم میکند پس بامن کمتر جدال کن.

 

مریدی لاتخف واش فانی                 عزوم قاتل عندالقتال

 

ای مرید من نترس وسخن آشکار کن زیرا من دارای عزمم وهنگام جنگ کُشنده ام.

 

مریدی هم و طب واشطح و غنّ   وافعل ما تشاء فالاسم عالی

 

ای مریدم شادی کن هرچه میخواهی بگو وانجام بده زیرا نام من برتر است.

 

مریدی لا تخف الله ربّی              عطانی رفعة نلت المنالی

 

ای مرید من نترس زیرا ربّ من الله است که به من بلندی مقام بخشیده وبه خواسته هایم رسیده ام.

 

طبولی فی السما والارض دُقّت     و شاوءس السعاده قد بدالی

 

طبل های من درآسمان وزمین کوفته شد وافتخارسعادت من آشکار شد.

 

بلاد الله ملکی تحت حکمی           ووقتی قبل قلبی قد صفالی

 

سرزمین های خدا مُلک من و زیر حکم من است وخدا زمانم را قبل از قلبم صفا بخشیده است.

 

وکل ولی الله له قدم و انی           علی قدم النبی بدر الکمالی

 

هر ولی ای قدمی داردو من بر قدم پیامبرم که ماه کامل  کمال است

 

وعبدالقادر المشهور اسمی        وجدّی صاحبی عین الکمالی

 

نام مشهورم عبدالقادر است وجدّم صاحب من و چشمه کمال است .

 

انا الجیلی محیی الدین اسمی     و اعلامی علی رُءس الجبالی

 

من گیلانی ام ونامم محیی الدین است وپرچمهای من برقلهء کوههاست.

 

شخصيت و كرامت حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني(قدس سره)

شخصيت و كرامت حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني(قدس سره)

حضرت شيخ عبدالقادر در اندك زماني بر اقران خود فايق شد و از اهل روزگار خود متميز گشت وي در سال 521مجلس وعظ نهاد وي را كرامت ظاهر و احوال و مقامات عالي بوده است (پير گيلان كانون فروزان عرفان و پايگاه و تجلي گاه بزرگ عشق سرمدي و الهي در قرن پنجم هجري بود كه همه شوق ها و هيجانهاي پاك بشري را توحيد و ايمان و پرستش باريتعالي مي دانست.

ايمان عظيم شيخ به خداوند لايزال از يك روحيه خاص و باطراوت شرقي برخاسته است كه وراي بحث و جدل و استدلال بود

شرق اصولا مهبط الهام الهي است و او از دوران كودكي چنانكه گفته شد و گفته مي شود با ضميري روشن و قطع علايق از ظواهر دنيوي و قيل و مقالهاي عادي باطنش را مستعد جلوه گري انوار حقايق ميساختو افكار و عقايدش در همان زمان صباوت عاليتر از اقران و همسالانش بود كه در سن كودكي و جواني بشارتهاي الهي در او نمايان بود و خبر از چنين عارفي ميداد كه بتواند رئيس و موسس طريقه قادريه گردد و مفتخر به لقب سلطان الوليا شود .با توجه به گفتار و كردار و حالات حضرت شيخ مي توان گفت حضرت شيخ آنقدر رياضت كشيد تا آنجا كه هرچه مطلوبش بود بدست اورد و اين مرتبه همان مرحله عالي مقام است كه عرفا ميگويند در اين مرحله سالك گاهي به حق و گاهي به خود مينگرند و آنچه در كانون سلوك شيخ قرار گرفته بود حقيقت يا معرفت خدا بود.

شيخ اعتراف ميكند كه يازده سال در يك بنشستم و با خداي تعال عهد كرده بودم كه نخورم تا نخورانند و نياشام تا نياشامند يك بار چهل روز هيچ نخوردم بعد از چهل روز شخصي آمد و قدري طعام آورد و برفت و نزديك بود كه نفس من بر بالاي طعام افتد از بس گرسنگي گفتم والله كه از عهدي كه با خداي تعال بسته ام برنگردم شنيدم كه از باطن من شخصي فرياد مي كند((الجوع الجوع الجوع ))ناگاه شيخ ابو سعيد مخرمي(قدس سره)بمن بگذشت و آن آواز را شنيد و گفت عبدالقادر اين چيست ؟ گفتم اين قلق و اضطراب نفس است و اما روح برقرار خود است و مشاهده خداوند خود.گفت بخانه ما بيا و برفت.من در خود گفتم بيرون نخواهم رفت ناگاه ابولعباس خضر( عليه السلام) در امد و گفت برخيز و پيش ابو سعيد رو.رفتم دبدم كه ابو سعيد بر در خانه خود ايستاده است و انتظار من ميبرد،گفت: اي عبدالقادر آنچه من تورا گفتم بس نبود كه خضر را نيز مي بايست گفت؟!پس مرا به خانه در آورد و طعامي كه مهيا كرده بود لقمه لقمه در دهان من مي نهاد تا سير شدم بعد از آن مرا خرقه پوشانيد و صحبت وي را لازم گرفتم و نيز شيخ امام تقي الدين محمد واعظ لبناني در كتاب خود روضه الابرار و محاسن الاخيار مي گويد : همين كه عبدالقادر وارد بغداد شود خضر پيامبر بر او ظاهر شد و مانع ورودش به شهر شد و فرمود به من امر شده است كه تا هفت سال ديگر تو را از ورود به بغداد منع كنم پس هفت سال بر لب بغداد اقامت كرد و از گياهان تغذيه مي نمود به حدي كه گردن او رنگ سبز به خود گرفت. شبي براي عبادت بر خواست و ندائي شنيد كه اي عبدالقادر در شهر وارد شو آنگاه به بغداد وارد شد و آن شب كه شبي زمستاني و سرد بود حضرت عبدالقادر به تكيه شيخ حماد بن مسلم دباس آمد و شيخ حماد قبلا به مريدانش گفته بود كه در تكيه را ببندند و چراغ را خاموش كنند .شيخ در آن شب پشت در نشست و خداوند خواب را بر او مسلط نمود و مدتي خوابيد و محتلم شد . فورا بيدار شد و غسل كردو اين حالت هفت بار تكرار شد چون صبح شد در را گشودند و شيخ حماد به استقبال او برخواست و گرم اورا بوسيد و دست در گردنش انداخت و بخود فشرد و گريست و به او گفت: عبدالقادر فرزندم سعادت و دولت و كرامت امروز از آن ما و فردا ازآن توست چون اين دولت را يافتي عدالت و انصاف را رعايت كن ،شيخ محي الدين در يكي از ايام جوانيش كه در صحبت شيخ حماد بسر مي برد پس از آن كه صحبت وي را ترك كرد شيخ حماد فرمود اين عجمي را قدمي است كه بر گردن همه اوليا خواهد بود . هرگاه مامور شود بانك بگويد((قدمي هذه علي رقبه كل ولي لله ))و هر زمان آنرا بگويد همه اوليا گردن نهند . شيخ حماد در ماه مبار رمضان 525فوت نمود.

شخصيت و كرامت حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني(قدس سره)

در كتاب فتاوي الحديثيه شيخ ابن حجر و نيز در كتاب نفحات الانس آمده كه يكي از علماي شام پيشواي شافعيان عبدالله ابن عصرون گفته است ،در طلب علم به بغداد رفتم و ابن سقا در آن وقت رفيق من بود در نظاميه بغداد مشغول عبادت بوديم و زيارت صالحان ميكرديم در ان وقت در بغداد شخصي بود كه وي را غوث مي گفتند شايع بود كه هرگاه بخواهد پنهان و هرگاه بخواهد عيان مي شود من و ابن سقا و شيخ عبدالقادر كه وي هنوز جوان بود به زيارت آن غوث رفتيم ابن سقا در راه گفت از وي مسئله اي خواهم پرسيد تا ببينم چه ميگويد شيخ عبدالقادر گفت معاذالله معاذالله از وي چه چيزي بپرسيم من پيش وي ميروم و انتظار بركات او ميبرم . چون بر وي در آمديم اورا در جاي خود نديديم ساعتي بوديم و ديديم كه بر جاي خود نشسته پس از سر خشم در ابن سقا نگريست و گفت واب بر تو اي ابن سقا از من مساله اي مي پرسي كه جواب آن را ندانم مسئلع اين است و جواب آن ميبينم كه آتش كفر در تو زبانه ميزند بعد از آن به من نگريست و گفت اي عبدالله از من مسئله اي ميپرسي و ميبيني چه ميگويم مسئله اين است و جواب آن همانا كه دنيا را بنا گوش فراگيرد به من بي ادبي كردي .بعد از آن به شيخ عبدالقادر نگريست و وي را نزديك خود بنشاند و گرامي داشت فرمود اي عبدالقادر خداي و رسولش را را خشنود ساختي به خاطر ادبي را نگاه داشتي گويا ميبينم تورا در بغداد به منبر بر آمده اي و مي گويي ((قدمي هذه علي رقبه كل ولي الله )) و ميبينم اولياء وقت همه گردنهاي خود را پست كرده اند به خاطر جلال و اكرام تو پس در همان ساعت غايب شد و هيچوقت آن را نديديم . هرچه نسبت به شيخ عبدالقادر گفت واقع شد و ابن سقا به تحصيل علوم اشتغال بليغ نمود و بر اقران خود فايق شد و در بحث و مناظره آنچنان شهرت يافت كه با هركس مجادله كند او را ساكت و مبهوت مي نمود خليفه وي را بر رسالت به ملك روم فرستاد و پادشاه روم به فن آوري فصاحت و برتري او پي برد و از او تعجب كرد .كثيري از عابدان و دانشمندان نصراني را جمع آوري مي كرد سپس ابي سقا با آنان به مناظره و گفتگو پرداخت ابن سقا آنان را خاموش و عاجز گردانيد عظمتش نزد پادشاه بيشتر شد و امتحان وي سنگين شد پادشاه دختر خوب روي داشت نزد وي جلوه كرد و شيفته و حيرت زده اش كرد ابن سقا وي را از ملك خواست و طلب كرد كه به نكاح او در آورد . ملك گفت به شرط انكه نصراني شوي . اجابت كرد و با دختر ملك ازدواح نمود و پس از چندي ابن سقا مريض شد او را به بازار انداختنئد و در خواست غذا و كمك ميكرد كسي اورا جواب نمي داد . افسردگي شديد داشت ، شخصي كه او را ميشناخت از احوال و او پرسيد حماقت و رسوايي بود كه دامنگير من شد و تو نيز علت آن را ميداني باز پرسيد آيا از قرآن چيزي حفظ داري گفت خير مگر آيه ((ربما يود الذين كفروا لو كانو مسلمين))/آن شخص گفت پس از چندي باز او را ديدم كه تمام بدنش سياه شده مانند يك سوخته كامل در حال نزع بود و رو به قبله اش كردم رو به شرق كرد باز تكرار كردم دوباره رو به شرق كرد اين كار ادامه داشت تا اينكه روحش خارج شد و رويش يه شرق بود و همواره كلام آن غوث را به ياد مي آورد و علت بد بختي اش را بي ادبي و انكار نسبت به آن ولي ميدانست.عبدالله بن عصرون گفت اما من به دمشق رفتم سلطان صالح نورالدين الشهيد مرا احضار كرد و از من خواست كه مسئوليت اداره اوقاف را به عهده گيرم اجابت كردم و ثروت و سامان زيادي بر من ارزاني يافت .حقا گفتار آن آن ولي در همه ما صدق كرد .اين داستان به خاطر كثرت و عدالت ناقلان به حد تواتر معنوي رسيده . شامل بليغترين زجر و محكمترين ردع است بر منكرين اوليا الله كه مبادا منكران انان مانند ابن سقا گرفتار آن همه فتنه مهلك ابدي كه بدتر و بزرگتر از آن يافت نمي شود .از خداوند متعال مسئلت مي نمايم كه به خاطر ذات كريمش و حبيب رئوف و رحيمش ما را ازآن فتنه و هر فتنه ديگر محفوظ بدارد (آمين يا رب العالمين)

چند سال بعد از در گذشت شيخ حماد روز جمعه اي حضرت غوث الاعظم در رباط خود بالاي منبر معال تشريف داشت مجلس را وعظ ميگفت و عامه مشايخ قريب پنجاه تن حاضر بودند از جمله شيخ علي سهروردي و شيخ جاگير و قضيب البانموصلي و شيخ ابو سعيد قيلوي و شيخ ابوالنجيب حدقه بغدادي و شيخ مبارك بن علي و شيخ شهاب الدين سهروردي و غير از اين مشايخ كبار حاضر بودند در همين حال تجلي انوار حقاني بر قلب محبوب سبحاني حضرت شيخ عبدالقادر متجلي شد و سرمست باده محبت گرديد سخن ميگفت ناگهان گرم شد كلام از درون جان ميجوشيد و بر زبان جاري ميشد گويي ناگهان نوري كه افلاك را نمودار ساخت و فرمود((قدمي هذه علي رقبه كل ولي الله))(پاي من بر گردن تمام اولياست)در همين وقت كه شنوندگان مسحور كلامش بودند ديدند شيخ علي هيئتي اول از همه از منبر رفت و پاي شيخ بر گردن خو نهاد و به زير دامن شيخ درآمدو ساير مشايخ گردنهاي خود را پيش داشتند.

شيخ عبدالقادر همان انساني است كه مثنوي درباره اش سروده است

اين چنين آدم كه نامش مي برم گر ستـايم تـا قيـامت قــاصرم

كيفيت روحي شيخ هنگام سرودن اين شعر را چه كسي مي توان گفت؟!

مست خدائيم ما كي به خود آئيم ما

ساقي ما چون خداست باده سراب طهور

اين راز ونياز تحسين آميز شيخ را كمتر عارفي به خود جرات يا اجازه داده بود كه بگويد يا اعتراف كند.آثار عشق در زندگي حضرت غوث الاعظم بطور وضوح در آثارش مي توان ديد عشق آرامش روحي شيخ را به هم زده است اگرچه آرامش واقعي زندگي پس از مرگ نهفته است اما سنگيني بار عشق را بر دلش بر روحش بخوبي در غزل زير مي توان احساس نمود . شيخ مانن عشاق بزرگ جهان از منتهاي خوش و عيش و عشرت مي نالد و از فرط نشاط به ناله در مي آيدو مي گويد:

از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق

سـرگشته و بيچاره ام از دست عشق از دست عشق

اي كاشكي بودي عدم تـــا بــاز رسـتـي از عـدم

مي سوزم از سر تا قدم از دست عشق ازدست عشق

همه روز و شب ديوانه اي در گــوشــه ويــرانــه اي

گويم به خود افسانه اي از دست عشق ازدست عشق

محيي خدا راخوان و بس ايــن غــم نگو با هيچ كس

                                 نـعره مـزن زيـن سپس از دست عشق از دست عشق

سوز عشق و تب و تاب آن وي را وادار مي كند كه بي تابانه بسرايد:

بـي حـجـابـانـه درآ از در كاشـانـه مـا

كه كسي نيست بجز ورود تو در خانه مـا

مـرغ بـاغ ملكوتيم در ايـن ديـر خـراب

مـيشـود نـور تـجـلاي خـدا دانـه مـا

منكر نعره مـا گو كه به مـا عربـده كرد

تـا بمحشر شنـود نـالـه مسـتـانه مـا

شكرلله كه نمرديم و رسيديم به دوست

آفـريـن بـاد بـر ايـن همت مردانـه مـا

اين گفتار يك شاعر با يك انسان متعارف نيست .اين نيايش دل است كه از فروغ ذات سرمدي غرق شور و هيجان و اشتياق شده است. در اين لحظات مقدس نيروي عشق فرمانروا و حاكم است و شيخ بي تابانه عنان اختياردل بدست قدرت جادوئي عشق سپرده است شيخ به خاطر ارزش هاي والاي انساني ، مذهبي و اخلاقي و خدمات به جامعه ديني و الهامات آسماني مورد ستايش ايرانيان و مسلمان ماوراء قفقاز و شبه قاره هند و اعراب است راز شهرت او دراشعارش نيست بلكه در مشرب اصيل و عميق عرفاني و عملي او نهفته است . وي دين را چون مردمك چشم گرامي ميدارد و براي تمام مسلمانان بويژه صالحان و اهل بيت و خاندان هاي رسالت احترام خاصي قابل است . توصيف حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني در تحد توان اينجانب نيست فقط محض جلب رضاي خدا و پيروي از آيه (( وكونوا مع الصادقين)) و با توجه به روايت ((تنزل الرحمه عند ذكر الصالحين))است كه ميخواهم خاطر خود را با ياد و ذكر صالحان تسلي بخشم ، و گرنه ...

اين چنين آدم كه نامش مي برم گـر ستـايـم تـا قيـامـت قاصرم

مدد یا شاه گیلانی

 

             قصیده خمریه

 

        ازغوث الاعظم شیخ عبدالقادرگیلانی(قدس الله سره)

 

 

سقانی الحّب کاسات الوصال        فقلت لخمرتی نحوی تعالی

 

عشق، جامهای وصال رابه من نوشاند،پس من به شرابم گفتم به سویم بیا

 

سعت ومشت لنحوی فی کوءس    فهمت بسکرتی بین الموالی

 

به سرعت درجامهائی به سویم حرکت کرد ،ومن با مستیم به میان غلامانم رفتم

 

وقلت لسائر الاقطاب لمّوا            بحالی وادخلوا انتم رجالی

 

به اقطاب دیگر گفتم درنزدم جمع شده وداخل شوید زیرا شما مردان من هستید.

 

وهیموا واشربوا انتم جنودی       فساقی القوم بالوافی ملالی

 

بشتابید و بنوشید زیرا شما لشکرمنید ،پس آن قوم ازشراب کافی ام نوشیدند.

 

شربتم فضلتی من بعد سکری       ولا نلتم علوّی واتصالی

 

شما پس ازمستیم باقیمانده شرابم رانوشیدید ولی به مقام بالا واتصالی که به خدادارم نرسیدید.

 

مقامکم العلی جمعاً ولیکن            مقامی فوقکم مازال عالی

 

مقام همه شما والاست ولی مقام من همواره برتراز شماست

 

انا فی حضرت التقریب وحدی      یصرفنی و حسبی ذوالجلالی

 

من درجایگاه نزدیکی به خداتنهایم وخدای ذوالجلال مرا حرکت میدهد وحمایتم میکند.

 

اناالبازی اشهب کل شیخ         ومن ذا فی الرجال اعطی مثالی

 

من شاهین خاکستری دستگیر همه پیرانم ،مقامی که به هیچ مردی داده نشده است.

 

درست العلم حتی صرت قطبا    ونلت السعد من مولی الموالی

 

علم آموختم تا آنکه قطب شدم و از سوی مولای اولیا به سعادت رسیدم

 

کسانی خلعة بطراز عزم            و توجنی بتیجان الکمالی

 

خداوندبه اندازهءعزمم برمن خلعت پوشاند وبر سرم تاج کمال نهاد

 

واطلعنی علی سرّ قدیم              وقلدنی و اعطانی سئوالی

 

مرا بر رازی قدیم ودیرین آگاه کرد،به بندگیم گرفت ودرخواستم را به من اعطا کرد

 

طبولی فی السما والارض دقت   وشاءوس السعاده قدبدالی

 

طبل های من درآسمان وزمین به صدا درآمده وبانگ سعادتم آشکار شده

 

اناالحسنی والمخدع مقامی         واقدامی علی عنق الرجال

 

من حسنیم ومقامم والاست وقدم هایم برگردن مردان خداست

 

و ولانی علی الاقطاب جمعا         فحکمی نافذ فی کل حالی

 

مرا بر همه اقطاب ولایت وسرپرستی داد،پس حکم من در همه حالی لازم الاجرا ونافذ است.

 

نظرت علی الاقطاب جمعا          کخردله علی حکم اتصالی

 

به همه اقطاب نگریستم ودیدم که دربرابر حکم اتصالم همچون دانه خردلند

 

ولو القیت سرّی فی جبال            لدُکّت واختفت بین الرمالی

 

اگررازخود را در کوهها بیندازم درهم کوفته شده وریگی نرم میشود.

 

ولو القیت سرّی فوق نار            لخمدت وانطفت فی سرّحالی

 

اگر رازخود رابرآتش اندازم ،ازتاثیرسرّحال من پست وخاموش گردد.

 

ولوالقیت سرّی فوق میت           لقام بقدرة المولی مشالی

 

اگرسرّ خود رابرمرده ای بیندازم بة قدرت خدابرمیخیزد و به راه می افتد.

 

ولوالقیت سری فی بحار           لصار الکل غورافی الزوال

 

واگرسرّمرا دردریا بیندازند همه دریا فرورفته وازمیان میرود

 

وما منها شهور او دهور            تمرّ و تنقضی الّا اتالی

 

هیچ ماه وسالی نیست، مگرآن که قبل ازگذرکردن ورفتن نزد من می آید .

 

وتخبرنی بما یاتی و یجری          و تعلّمنی فاقصر عن جدالی

 

وازآنچه که خواهدآمد وگذشت خبرم داده آگاهم میکند پس بامن کمتر جدال کن.

 

مریدی لاتخف واش فانی                 عزوم قاتل عندالقتال

 

ای مرید من نترس وسخن آشکار کن زیرا من دارای عزمم وهنگام جنگ کُشنده ام.

 

مریدی هم و طب واشطح و غنّ   وافعل ما تشاء فالاسم عالی

 

ای مریدم شادی کن هرچه میخواهی بگو وانجام بده زیرا نام من برتر است.

 

مریدی لا تخف الله ربّی              عطانی رفعة نلت المنالی

 

ای مرید من نترس زیرا ربّ من الله است که به من بلندی مقام بخشیده وبه خواسته هایم رسیده ام.

 

طبولی فی السما والارض دُقّت     و شاوءس السعاده قد بدالی

 

طبل های من درآسمان وزمین کوفته شد وافتخارسعادت من آشکار شد.

 

بلاد الله ملکی تحت حکمی           ووقتی قبل قلبی قد صفالی

 

سرزمین های خدا مُلک من و زیر حکم من است وخدا زمانم را قبل از قلبم صفا بخشیده است.

 

وکل ولی الله له قدم و انی           علی قدم النبی بدر الکمالی

 

هر ولی ای قدمی داردو من بر قدم پیامبرم که ماه کامل  کمال است

 

وعبدالقادر المشهور اسمی        وجدّی صاحبی عین الکمالی

 

نام مشهورم عبدالقادر است وجدّم صاحب من و چشمه کمال است .

 

انا الجیلی محیی الدین اسمی     و اعلامی علی رُءس الجبالی

 

من گیلانی ام ونامم محیی الدین است وپرچمهای من برقلهء کوههاست.

 

جمعه 7 مرداد 1390 - 5:50:25 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


معرفی عارف بزرگ عرفان اسلامی شیخ عبدالقادر گیلانی


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

7504 بازدید

1 بازدید امروز

2 بازدید دیروز

4 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements